مشاعره با حرف (خ)
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند /ساقی بده بشارت رندان پارسا را
خوابم بشد از دیده درین فکر جگر سوز / کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت؟
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت / بقصد جان من زار نا توان انداخت
خرقه ی زهد مرا آب خرابات ببرد /خانه ی عقل مرا آتش میخانه بسوخت
خیال روی تو در هر طریق همره ماست / نسیم موی تو پیوند جا ن آگه ماست
خنده ی جام می و زلف گره گیر نگار / ای بسا توبه که چون توبه ی حافظ بشکست
خدا چو ابروی دلگشای تو بست / گشاد کار من اندرکرشمهای توبست
خلوت گزیده را بتماشا چه حاجتست؟ / چون کوی دوست هست، بصحرا چه حاجتست؟
خمها همه در جوش و خروشند زمستی / و آن می که در آنجاست، حقیقت نه مجازست
خسروان قبله ی حاجات جهانند،ولی / سببش بندگی حضرت درویشانست
خم زلف تو دام کفر و دینست / زکارستان او یک شمّه اینست
خال مشکین که بدان عارض گندم گونست/سرّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
خوشتر زعیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟ / ساقی کجاست، گو سبب انتظار چیست؟
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست / که زیر سلسله رفتن طریق عیّاریست
خواب آن نرگس فتّان تو بی چیزی نیست / تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست
خیز تا بر کلک آن نقّاش جان افشان کنیم / کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
خاک ره آن یار سفر کرده ، بیارید / تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
خونم بریخت و زغم عشقم خلاص داد / منّت پذیر غمزه ی خنجر گذارمت
خون ما خوردند این کافر دلان / ای مسلمانان، چه درمان الغیاث
خسروا گوی فلک در خم چوگان توباد / ساحت کون و مکان عرصه ی میدان تو باد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت / بفرما لعل نوشین را که زودش با قرار آرد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه ی مجلس / که می با دیگری خوردست و بامن سرگران دارد
خسروا حافظ در گاه نشین فاتحه خواند/ وز زبان تو تمنّای دعایی دارد
خم ابروی تو در صنعت تیر اندازی / برده از دست ،هر آنکس که کمانی دارد